سپـﯦـــددشـﭠـــ سراﮮهمـﮧ

شـﮩࢪﮮ دࢪ مـࢪڪز آبشاࢪهاﮮ بـﭔشـﮧ ،گـࢪﭔﭞ،چڪان،ﭡـلـﮧ زنگ(شوﮮ)

برای لحظه ای...

امروز برای لحظه ای دیدار نایبم آرزویم شد ...

آرام گریستم...

دستی بر شانه ام خورد...

ازمیان لب های آسمان زمزمه ای شنیدم :

ما هستیم اگر بخواهید اگر به عصیان روی نیاورید ما را با چشم دل خواهید دید...

میان دو قبر نشستم...

فاتحه ای خواندم...

مهم نبود نمی شناختمشان...

فقط ناکامی روی قبر ها را می دیدم...

22 و23 ساله...

گرچه ناکامی برای ما بود نه اینها...

حالا پر از آرامش بودم...

یاد رمضانی افتادم که به خوبی فطر شد...

امروز عید فطر من میان این جوانان ایستاده بودم...

جوانان شهیـــــــــد...

برای آسایش ما جوانیشان را دادند...

آمدم اینجا تا تنهایی هایم را با این ها سر کنم...

روزی این جوانان به خاک افتادند...

حالا من به زانو در آمده ام....

و عجیب دلم وا شد...

یک فاتحه به هیچ کجا بر نمی خورد...

اگر بشود بفرستید ممنونتان خواهم شد...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 16 تير 1395برچسب:برای لحظه ای,,,, ] [ 16:8 ] [ مـﭔﻼد♥ڪـࢪدﮮ ] [ ]